گنج مدفون- داستان مصری- قسمت اول

دسامبر۱۹۴۵ معدن سنگ نزدیک روستای القصر در مصر

naghammadi3

محمدعلی السمعان و برادرش حسن روستازادگانی اهل القصر در هوای خنک عصرگاهی زمستان در میان کلوخها و صخره ها جستجو میکنند. آنها به دنبال خاک نرمی هستند که تقویت کننده ریشه درختان است. هفته های سختی را پشت سر گذاشته اند. ماه پیش همین موقع ها در جریان یک دعوای قبیله ای با روستای مجاور پدرشان کشته شد. خانواده السمعان تصمیم به انتقام گرفتند و بالاخره هفته پیش محمدعلی و برادرانش احمد اسماعیل قاتل پدر را به سزای عملش رساندند. حالا پای پلیس به آن اطراف باز شده است و محمدعلی نگران است که همین روزها سروکله پلیس در القصر پیدا شود و آنها باید مدتی را در کوهستان سر کنند تا آبها از آسیاب بیفتد.

فریاد حسن رشته افکار محمدعلی را پاره میکند. او رگه ای از خاک کود را پیدا کرده. دو برادر مشغول کندن میشوند و خورجین ها را پر میکنند. دیگر کارشان تمام شده که در عمق چاله برق قرمز رنگی توجه محمدعلی را به خود جلب میکند. محمد به میان چاله میپرد و آن را گودتر میکند. چه میبیند! خمره ای سرخ رنگ سر از خاک بیرون می آورد.

nalut-castle-storagejar

هیجان و اضطراب! حسن میگوید که درونش طلاست! محمدعلی کلنگ را بالا میبرد، اما ناگهان حسن فریاد میزند: نزن! این حتمن داخلش یک جن اسیر شده! ببین درش هم مهر سلیمان دارد…

هوا در حال تاریک شدن است. وهم صحرا از زمین بالا می آید و دو برادر روستایی در مقابل خمره‌ای سرخ رنگ به قد یک انسان ایستاده اند. محمدعلی چشمها را میبندد و بسم الله گویان کلنگ را بالا میبرد….

بیان دیدگاه