گنج مدفون- داستان مصری- قسمت سوم

خانواده السمعان آن شب را به سختی به صبح رساندند. حسن داستان زبان غریب کتابها را برایشان گفته بود. اینکه آنچه آنها در دست دارند کتابهایی است که احتمالن صدها یا هزاران سال قدمت دارند. شاید تمدنی باستانی و … این همه یعنی گنج. گنج را باید فروخت! وگرنه کاغذپاره هرچقدر هم که باستانی باشد انسان را به جایی نمیرساند! محمدعلی و حسن در مورد راههای مختلف فروش کتابها بحث کردند. آنها مشکل بزرگی داشتند! کافی بود که خریدار احتمالی چندان مورد اعتماد نباشد که پای پلیس هم به قضیه وا شود، آن هم در این شرایط که سایه اعدام برادران را تهدید میکرد. پلیس چه میفهمید که آنها فقط حق قاتل پدر را کف دستش گذاشته اند! آنها باید بیش از اینها احتیاط میکردند…

***

صبح زود محمدعلی را بوی سوختن کاغذ از خواب پراند. سراسیمه به حیاط دوید. ام احمد ورقها را یکی یکی در آتش میریخت!

– هوی نسوزان مادر! همه بخت ما را برباد میدهی!

محمدعلی کتاب پاره پاره را از دست مادر میقاپد!

– تمام شب کابوس دیدم محمدجان! این ها دعا و تعویذ است. مگر نمیبینی که چه شعله سرخی دارد؟! این کتابها پای اجنه کافر را به خانه ما وا کرده. میترسم مادر!

– خوب! خوب! طلسم هم که باشد وقتی فروختیمشان بدیمنی‌شان دامن خریدار را میگیرد نه ما! یکی دو روز دندان روی جگر بگذار مادر جان!

– میترسم مادر! تو را به روح پدرت زود اینها را از اینجا ببر…

***

در چند روز بعد از آن اوضاع بر وفق مراد محمدعلی نبود. القصر دهی کوچک بود و همه همدیگر را میشناختند. عملن فروختن این کتابها به اهالی ده عملی غیر ممکن بود! نزدیک ترین شهر هم نجع حمادی بود که یک ساعت تا آنجا راه بود و برادران مال خر معتمدی آنجا سراغ نداشتند…

***

۶ ماه گذشته بود و برادران از فروختن گنجشان ناامید شده بودند. ام احمد بیتابی میکرد و مدام صلوات میفرستاد و همه بداقبالی ها را به کتابها نسبت میداد. انصافن هم بخت و اقبال از خانواده السمعان رو برگردانده بود. بخاطر اصرارهای مادر محمدعلی کتابها را پیش کشیش کلیسای دهکده برد. کتابها احتمالن پیش او در امان بودند و اگر هم بدیمن بودند دامن نصارا را میگرفت! القاموس بازیلیوس پیر هم سر از نوشته ها درنیاورد! اما او هم با برادران در ارزش کتابها هم عقیده بود. القاموس کتابها را در صندوقی در سرداب کلیسای قدیمی پنهان کرد…

***

کتابها مطمئنن قرآن نبودند. چون زبانشان عربی نبود. هرچه بودند به مسلمانان ربطی نداشتند. القاموس بازیلیوس در فکر بود، در حالی که در سرداب کلیسا به کتابهای خاک گرفته درون صندوقچه خیره شده بود. نکند گنج برادران السمعان انجیل هایی باستانی باشد. آنوقت این وظیفه او بود که آنها را نجات دهد و به اهلش برساند. القاموس بالاخره تصمیمش را گرفت. کتابی را از درون صندوق برداشت و به سراغ معلم تاریخی که از گذشته های دور میشناخت رفت.

***

یک ماه گذشت و القاموس منتظر نامه رفیقش بود. او نمونه کتاب را برای دوستش در قاهره فرستاده بود که متخصص اشیا عتیقه بود. و بالاخره یک روز عصر نامه ای دریافت کرد: هرچه زودتر باقی کتابها را برایم بیاور. تو خود نمیدانی چه کشف بزرگی کرده ای!! این کتابها جهان مسیحیت را تکان خواهند داد…

2 پاسخ to “گنج مدفون- داستان مصری- قسمت سوم”

  1. Utna Says:

    بسیار کامنت بجا و معقولی بود که از آشنایی شما با اقلیم مصر منشا میگیره رضا جان!
    بدبختی مورد نظر بر حسب نظر شما تصحیح شد. ضمنن تبریکات وافر ما را به حاجیه خانوم ابلاغ بفرمایید. تو احیانن اول نشدی؟!

  2. رضا Says:

    بازم عالی. ولی یک نکته: ت. مصر کسی منتظر بارون نیست. کشاورزی با طغیان نیل انجام میشه و آبراهه هایی که مردم از نیل کشیدن. بارون به خشک سالی ربطی نداره. صغیان نکردن نیل و آب کمش ربط داره.

بیان دیدگاه