گنج مدفون- داستان مصری- قسمت دوم

صدای شکستن خمره سفالی سکوت صحرا را شکست. محمدعلی چشمانش را آهسته باز کرد. نه دود سیاهی در کار بود و نه سکه طلا! عرق از پیشانی خاک گرفته محمدعلی جاری بود. دو برادر نزدیک تر رفتند و خرده های سفال را کنار زدند. خمره پر بود از کتاب!! جلدهای چرمی کهنه کتابها توی ذوق میزد. دو برادر نگاهی از سر استیصال به هم انداختند. محمدعلی کلنگ را با عصبانیت بر زمین پرت کرد. نخستین ستاره شبانگاهی در افق غروب میدرخشید…

***

ام احمد نگاهش به در بود. انتظار پسرانش را میکشید که هنوز تا پاسی از شب به خانه نیامده بودند. مخصوصن در این اوضاع و احوال که مردم ده مجاور به خونشان تشنه بودند. شاید هم پلیس کار دستشان داده باشد. در این فکر و خیالها غوطه ور بود که صدای در چوبی خبر از آمدن کسی داد. ام احمد فانوس را برداشت و به بیرون دوید. محمدعلی و حسن بودند، خسته و خاک آلود و مغموم! محمدعلی خورجین را از پشتش به زمین پرت کرد و دهها کتاب کهنه و پوسیده پخش زمین شدند.

– پس خاک کود کجاست؟ تا شب صحرا بودید و آخرش با این کتاب پاره ها برگشتید؟ اینها چیست دیگر؟

– این؟ گنج پسرانت! ببین بخت خاندان السمعان غروب کرده. یک ماه است که آن احمد اسماعیل ملعون پدر بیچاره مان را به آن وضع کشت و حالا ما که بعد از عمری به زیر خاکی بر خورده ایم ببین چی نصیبمان شده! هه! کتاب مکتب خانه ای!

– کسی دنبالتان نکرد؟ پلیس نیامده این اطراف؟

– ما که ندیدیم.

– خوب! بلند شو آبی به صورت بزن و تنور را روشن کن. خار هم که نیاوردید شما! این کتابها را چه کنیم آخر؟!

حسن برخاست و کتابهای کهنه را از زمین جمع کرد. شیرازه کتابها از هم گسیخته و صفحات قهوه ای کهنه شان پاره شده بود. کتابی را گشود تا با سواد قرآن خواندن شکسته بسته اش سر از محتوای آن دربیاورد. کتاب را از یک سو گرفت و سعی کرد بخواند، برعکسش کرد! یا همه سواد یادش رفته بود و یا زبان کتابها زبانی غریب و ناآشنا بود. تلاشش نتیجه نداد!

محمد علی به سمت تنور رفت و با مقداری نی و خار باقیمانده آتش را گیراند. اولین چیزی که به فکرش رسید آن بود که این کتابهای بی مصرف سنگین لعنتی را به جای هیزم خوراک تنور کند که حداقل به درد پختن نان بخورند.

کتابها را برداشت و یکی یکی در آتش انداخت. پاپیروس کهنه ترد به راحتی آتش گرفت و شعله ها بالا رفت. بوی چرم سوخته بلند شد. تقریبن دو سوم پاپیروسها را سوزانده بود که حسن فریاد زد: دست نگه دار! صبر کن! چیز عجیبی در این کتابها هست! شاید گنج ما همین کتابها باشند!…

آنها چه میدانستند که یکی از مهمترین مکتوبات تاریخ را در همین چند دقیقه تقریبن به طور کامل نابود کرده اند!…

naghammadi1

3 پاسخ to “گنج مدفون- داستان مصری- قسمت دوم”

  1. نیشگون Says:

    عکس رو از کجا آوردی ناقلا؟!

  2. سروش Says:

    بقیه ش رو زودی بنویس لطفن!

بیان دیدگاه