حلقه دور گل سرخ!

یک شعری هست این ور آب که ورد زبان بچه های مهدکودک رو و کم سن و سال است. معادل اتل متل توتوله و حمومک مورچه داره. اندکی ورجه ورجه اش بیشتر است اما مملو است از همان اجزای بی معنا که فقط باید طوطی وار تکرار کرد و چرخید. بچه ها دست در دست حلقه میزنند و میخوانند:
Ring-a-round the rosie,
A pocket full of posies,
Ashes! Ashes! (یا Atishoo!, Atishoo)
We all fall down
بعد به طرفه العینی پخش زمین میشوند و میخوانند:
Picking up the roses,
picking up the roses,
Ashes! Ashes!
We all jump up.
و سرخوشانه دست به آسمان دراز میکنند و برمیخیزند.

در پشت ظاهر شادمان و کودکانه این شعر معانی مه آلودی هست که ذهنم را درگیر میکند. همانطور که وقتی اتل متل توتوله میخوانم اینکه گاو حسن ماده نیست و شیر و پستون ندارد و سرآخر از هندستون سردرمی آورد، و اینکه حسن (یا قهرمان ناشناس داستان) باید برای تازه عروس کرد کلاه قرمزی اش اسمی تازه بگذارد مغزم را رها نمیکند. یا اینکه مغزم مدام درگیر است که چرا کسی باید ترکیبی تصادفی از اصوات بسازد که چنین ماندگار شود و سینه به سینه و نسل به نسل برود:‌آن مان نماران. دو دو اسکاچی…

در میان انواع تفسیرها از معانی پشت پرده رینگ اراوند د روزی یکی هست که زمانی تفسیری غالب بوده. هرچند احتمالن به علت نبود شواهد قوی اعتبار آن مدتی است که زیر سوال رفته است. درست یا غلط من این تفسیر را پذیرفته ام. چون که به داستان بار دراماتیکی عمیق می افزاید! در پشت ظاهری که در گل و سبزه و شادمانی های کودکانه غوطه خورده باطنی تاریک و عمیق و دودآلود اضافه میکند که میشود روزها درموردش فکر کرد و تصویر ساخت و غصه خورد!

داستان از این قرار است که عده ای میگویند این شعر محصول دوران سیاه همه گیری جذام در قرن هفدهم است. تصویر بسازید! لندن را سیاه و مه آلود و پر گل و لای تصور کنید با مردمانی بسیار تنگدست و ژولیده موی. و گدایان و دزدها که در کوچه های تنگ در میان زباله ها و موش ها میلولند. زمستان ۱۶۶۴ است. به ناگاه به مدت چند شب پیاپی ستاره دنباله داری روشن در آسمان ظاهر میشود که خبر از طالعی شوم میدهد و در دل های مردمان بذر ترس میکارد…

حالا فصل را تابستان تصور کنید. تابستان ۱۶۶۵ که از قرار بسیار هم گرم و دم کرده است. شبی را تصور کنید که در میانه انبوه درهم از چرک و بدنهای لاغر و مرطوب از میان تاریکی بخاری شوم و مرگ آور در فضا میپیچد. به مانند هیولایی بی شکل و غریب که آرام آرام غلیظ میشود و با مه سنگین لندن می آمیزد (چه اشکال دارد! میتوانید رنگ هیولای بی شکل را سبز تصور کنید. هر چند گذشتگان ما آن را بی رنگ میپنداشتند)…

بخار شوم تجسد می یابد و به درون کالبد اولین قربانی نحیف و گرسنه خود می رود. روزها میگذرد. زندگی به همان تلخی و بویناکی در جریان است. دیری نمیپاید که نخستین نشانه ها در بدن قربانی ظاهر میشود. توده هایی متورم و قرمز رنگ به قدر فندق که از زیر بغل یا کشاله ران بیرون میزنند. بعد تب می آید. نوک انگشتان و بینی و لب ها زخم میشود و بدن به فاصله کوتاهی از درون میپوسد. سرنوشت قربانی مشخص است! در میان زباله ها سرفه های خون آلود میکند و در درون بدن پوسیده خود جان میسپارد. بخار مسموم از گوشت گانگرن شده بیرون میزند و به دنبال قربانی بعدی میگردد…

تا نیمه تابستان لندن عملن از سکنه خالی شده بود. اول شاه و ملازمان گریختند و در ادامه نجیب زادگان و سر آخر مردم معمولی در پشت گاری ها و پای پیاده. گدایان ماندند و گرسنگان. آنها هم که به هر قیمت میگریختند به هر شهر و ده که پا میگذاشتند باید گواهینامه سلامت به امضای شخص شهردار لندن نشان میدادند. و چه کسی به گدایان گواهینامه میداد؟ اجساد روی هم تل انبار شده اند و کسی نیست که از سر راه برشان دارد. گاری های پر از جسدها را تصور کنید که هنوز نمرده بو گرفته اند و آتش را که در کوچه و خیابان برافروخته است تا اعضای خانواده ها را با همه متعلقاتشان ببلعد…

جذام خیارکی در تابستان ۱۶۶۵ جان بیش از ۱۰۰۰۰۰ نفر را گرفت. و ریشه کن نشد تا زمان آتش سوزی بزرگ لندن در سال بعد از آن که محله ها را با ساکنان بیمارش بلعید…

حالا کودکان را تصور کنید که در میان گاری های پرجسد و خانه های رها شده و خیابان های آتش گرفته میدوند و با همان فراموشکاری کودکی آواز میخوانند. انگار که هیچشان نیست. همانطور که دست در دست دارند از توده سرخ حلقوی میخوانند که امروز یا فردا سر باز میکند و چرک میتراود. از جیب های پر از گیاهان دارویی میخوانند که قرار است بخار مسموم را دور نگه دارد. با صدای سرفه های همسایه Atishoo, Atishoo میکنند و در میان خاکستر دوستان قدیمی میپرند و شادمانانه آینده ای محتوم را تصویر میکنند که از پشت یکی از همین دیوارهای فروریخته و سوخته در کمین خود یا دوست بغل دستیشان نشسته است: We all fall down…

شاید کشیش پیر بیت آخر را به انتهای شعر کودکان اضافه کرده باشد که مبادا حتی در میانه بازی از یاد ببرند که پس از مرگ برخواهند جهید و رها شده از زندگی رنج آلود و تاریک خود پدر آسمانی را ملاقات خواهند کرد….

4 پاسخ to “حلقه دور گل سرخ!”

  1. زهرا Says:

    با سلام – اشکالی ندارد – مقالات قرانهای صنعا یک اشاره کوچکی دارد به رابطه بین کشف این دست نوشته ها و داغ شدن بحث -نویسندگان متعدد داشتن قران – که هنوز از جانب بعضی متفکرین ادامه دارد – با اجازه در فیس بوک صغحه قران برای امروز پست میکنم – روایت داستان وارش جالب است – خداوند شما را حفظ کند

  2. زهرا Says:

    با سلام – در قسمت دیدگاههای «گنج مدفون- داستان صنعا- قسمت سوم» پیغامی برایتان گذاشته ام – نمیدانم آیا آنرا دیده اید؟

    • Utna Says:

      سلام. ممنون بابت پيغام محبت آميز و معرفي مقاله. از كارهاي دكتر صادقي خبر نداشتم. مقاله شان را پيدا كردم و دارم ميخوانم. اما مطمئن نيستم با توجه به سواد ناقص من در اين زمينه به پستي در اين وبلاگ منتهي شود. كمي در نظر دادن در زمينه هايي كه تخصصي ندارم محتاط تر شده ام 🙂

برای زهرا پاسخی بگذارید لغو پاسخ